26 مرداد ماه سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی گرامی باد

۱۳۹۴/۵/۲۶

اینک ما، چند خاطره و وجدانهایی که باید پاسخگوی خود ، خدا ، مردم و ارواح پاکی باشند که این انقلاب از همت، صداقت، شجاعت و اعتقاد آنها استحکام یافته و به اینجا رسیده است.
ای آزادگان سرافراز
و ای غیورمردان عرصه های جهاد
دلاورمردی های مثال زدنی شما در میدان های نبرد و صبر بی بدیلتان ، نسیم جان بخش و دل انگیز ایثار و از خود گذشتگی را _ مافوق اندیشه های بشری _ در سرتاسر این خطه رشید پرور پراکنده است و سروهای آزاده و قله های سربه فلک کشیده این مرز و بوم در خنکای هر صبحگاه ، درسهای آزادگی و سرافرازی را با یاد شما زمزمه می کنند.
بی شک زخم ها و جراحتها یی را که از روزهای خون ، جهاد ، صبر و بردباری بر روح ، روان و جسم دارید زیبا ترین نشانه صدق به پیشگاه یگانه بصیر بی همتا است تا آنان که آرزویشان تنفسی عمیق در اوج آسمانهاست _ در اشتیاق حیات ابدی _ آیات عشق سرمدی و الهی را در امتداد نگاه شما تلاوت کنند.
بیست و ششم مردادماه هر سال یاد آور گام های استواری است که علیرغم تمام فشارها و شکنجه ها ، قدرتمند و با صلابت ، خاک میهنمان را متبرک کرد و نام ایران و ایرانی راتا اوج آسمانها بالا برد.
به این بهانه مقدس و پاک، امروز صفحه هایی از زندگی سید اسرا حاج سید علی اکبر ابوترابی و تنی چند از سرافرازان آزاده را مرور می کنیم . کسانی که میلادش ، اسارتشان ،زندگیشان و وفاتشان برای اهلش درس های فراوان دارد.
سلام بر آنها و روز ی که پا به عرصه وجود نهادند ، به اسیری رفتند ، زندگی کردند و عاشقانه جان به جان آفرین تسلیم کردند.
آنها حجتهای مسلمانی اند و آنگاه که برانگیخته خواهند شد چون خورشیدی تابان و و براهینی آشکار چشم ها، دلها و فکرها را خیره خواهند ساخت.
اینک ما ، چند خاطره و وجدانهایی که باید پاسخگوی خود، خدا، مردم و ارواح پاکی باشند که این انقلاب از همت، صداقت، شجاعت و اعتقاد آنها استحکام یافته و به اینجا رسیده است.
حال او حالم را خوب می کرد...
هر وقت بی حوصله می‌شدم، صبر می‌کردم تا حاج آقا نماز بخواند. بعد می‌رفتم گوشه‌ای می‌نشستم و نگاهش می‌کردم. نماز خواندنش حالم را خوب می‌کرد.
یک روز، پشت پله‌های اردوگاه دیدمش. سرش را روی خاک گذاشته بود و گریه می‌کرد. سجده‌اش طولانی شد. مبهوت مانده بودم. سرش را که از روی خاک برداشت، سنگ ریزه‌ها در پیشانیش فرو رفته بود.
********
فرصت نیست !
توی اردوگاه، سه سالی را با حاج آقا بودم. هیچ وقت ندیدم روزها بخوابد. همه روزش به حل مشکلات بچه‌ها می‌گذشت.
یک روز بِهِش گفتم «حاج‌ آقا، یه کمی هم به فکر خودتون باشید. بی‌خوابی از پا درتون می‌آره. گفت «فرصت نیست».

********
بوسه باران!
با چند نفر از بچه‌ها، تمام وقت، کارهای خدماتی اردوگاه را انجام می‌دادیم. مدتی بود فاضلاب حمام‌ها گرفته بود، بعضی شب‌ها، سربازهای عراقی شیشه خرده توی راه‌آبِ حمام‌ها و دستشویی‌ها می‌ریختند. سه روز طول کشید تا با زحمت راه‌آب را باز کردیم. موقع کار، دست یکی از بچه‌ها برید. خونش بند نمی‌آمد. حاج آقا که شنید، آمد. چند بار دستش را بوسید. دوستمان ناراحت شد. گفت «چرا این کار رو کردین». حاج آقا گفت «من دست همه خدمتگزارها رو می‌بوسم».

********
اوج نگرانی!
از کدورت بین بچه‌ها خیلی ناراحت می‌شد. هر وقت می‌شنید دو نفر از هم دلگیرند و جدایی بینشان افتاده، پا پیش می‌گذاشت و آشتی‌شان می‌داد.

********
بازی ها و خنده ها
حاج آقا ورزش را دوست داشت. بر خلاف بعضی‌ها که ورزش‌هایی مثل فوتبال را ممنوع کرده بودند، می‌گفت باید این ورزش را بین اسرا برد. او فدراسیونی درست کرد تا تیم‌ها را سازماندهی کند و وقت‌های آزادباش را بینشان تقسیم کند. کاپیتان تیم پیرمردها هم خودش بود.

روزی که تیم پیرمردها بازی داشت، بیشتر بچه‌ها می‌آمدند و تشویقشان می‌کردند. جز خود حاج آقا که نوک حمله تیم بود، بقیه‌شان یا بازی بلد نبودند یا حال دویدن نداشتند. بازی‌شان همه را می‌خنداند. آن‌قدر که دلمان درد می‌گرفت.

********
بی تابی!
شکنجه‌اش که می‌کردند، بی‌تابی نمی‌کرد. صبور بود. خم به ابرو نمی‌آورد. ولی وقتی صدای اسیری را که شکنجه می‌شد می‌شنید، بی‌تاب می‌شد. تحمل شکنجه‌شدن دیگران را نداشت. برایش خیلی سخت بود.

********
پرده پوشی
یکی از بچه‌ها خطایی کرد. خبرش همه جا پخش شد. می‌دانست به گوش حاج آقا هم رسیده. چند روزی آفتابی نمی‌شد. خجالت می‌کشید. یک روز دلش را به دریا زد و رفت پیشش. حاج آقا جلوی پاش بلند شد. وقتی هم عذرخواهی می‌کرد، حاجی طوری رفتار می‌کرد که انگار از همه چیز بی‌خبر است.

********

فرصت طلبی!
نیمه‌های شب بلند شد که نماز شب بخواند، دید پاهای اسیری از زیر پتو بیرون آمده، خم شد و پاهایش را بوسید و پتو را روی آن‌ها کشید بعد نمازش را خواند.

********
دعوت بی زبان!
در همه مدتی که با حاجی توی اردوگاه بودیم، به یاد ندارم که به کسی گفته باشد این کار را بکن یا آن کار را نکن. با عملش متوجه می‌شدیم چه کاری خوبه و چه کاری بده.
حاج آقا مصداق عینی حدیث «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم » بود.

********

خبر آزادی!
خرداد 69 بود. حاج آقا داشت برایمان سخنرانی می‌کرد. آخر حرف‌هاش گفت «عزیزان، ان‌شاءالله، همه‌تون تا آخر شهریور آزاد می‌شین و به ایران برمی‌گردین. من، به امید خدا، به این حرفم اطمینان کامل دارم». به حرف‌هایش ایمان داشتیم. از خوشحالی گریه می‌کردیم. حال و هوای اردوگاه عوض شد. عراقی‌ها هم به رفتارمان شک کرده بودند. نمی‌فهمیدند چه‌مان شده.

بعد از ظهر 24 مرداد، طبق معمول، سر کلاس بودیم و استاد داشت درس می‌داد. یک دفعه، برنامه تلویزیون قطع شد، گوینده اعلام کرد که به زودی خبر مهمی می‌دهد. بی‌صبرانه منتظر بودیم. بعد از پخش چند سرود، خبر موافقت دولت ایران و عراق را برای تبادل اسرا اعلام کرد.

اولین گروه اسرا 26 مرداد مبادله شدند. بقیه هم، همان‌طور که حاج آقا گفته بود، تا آخر شهریور برگشتند ایران.
وقتی به ایران آمدیم، چند بار از حاج آقا پرسیدم «چه‌طور از آزادی اسرا با خبر شدین». چیزی نمی‌گفت. بالاخره، بار آخر جوابم را داد. «امام رو خواب دیدم. خودش این خبر رو بهم داد».

********
مجاهدت‌های خاموش
دو تا پایم فلج بود. سر جایم تو آسایشگاه افتاده بودم.
«صالح»، قبل از شستن لباس‌های خودش، لباس‌های مرا می‌شست. غذا دادن به من، تمیز کردن ملحفه و پتو و جای من، نظافت و ... همه را انجام می‌داد.
دو سال بعد، به راه افتادم. تا آمدم جبران کنم، عراقی‌ها زیر شکنجه شهیدش کردند.
هیچ وقت نتوانستم مجاهدت‌های خاموش «صالح خلفیان» را جبران کنم. صالح، اهل خرمشهر بود. روزهای اول جنگ خانواده‌اش را به شادگان برد و برگشت به خرمشهر، اسیرش کردند. وقتی اسیر شد فرزندش «عادل» یازده ساله بود. او منتظر بود که پدر از خرمشهر برگردد؛ اما... .
مرداد ماه 69، در بیست و یک سالگی منتظر بود که پدر با آزادگان از اسارت برگردد؛ اما ... .
سال 81 در سی و سه سالگی به استقبال جنازه‌ی پدر رفت؛ چند استخوان در تابوتی بود. عادل، بیست و دو سال انتظار کشید.

احتضار گل سرخ
زخمی بود. وقتی می‌رفت بهداری اردوگاه، با شتاب می‌رفت. وقتی برمی‌گشت، نای راه رفتن نداشت.
می‌گفت: «حالا که دستم از جبهه کوتاه شده، به همین اسرای مجروح خون می‌دهم. به بچه‌های بهداری بگویید، مانعم نشوند»!
... وقتی شهید شد، جز پوست و استخوانی از او نمانده بود.

********
نسیم استجابت

چهره‌ی آرام و معنویش، همه را به یاد خدا می‌انداخت. بچه‌های اردوگاه 16 دوستش داشتند. سال 68 خونریزی داخلی ناتوانش کرد؛ نه پزشکی در کار بود و نه دارویی.

هیچ امیدی به زنده ماندنش نداشتیم. برای دلجویی‌اش می‌رفتیم. تا می‌نشستیم کنارش، پیش از ما با صدای ضعیفش می‌گفت:
«صبر داشته باشید! همین زودی‌ها به ایران عزیز برمی‌گردید».

به دوستش گفته بود: «من شهادت را انتخاب کرده‌ام. اگر خدا مرا قبول کند دوست دارم در اینجا، کنار رهبرم امام حسین(علیه‌السلام) باشم».

سحرگاه روز جمعه، سه روز از نوروز 69 گذشته، «محمد حسین دارابی» به شهادت رسید؛ همان لحظه‌های استجابت دعا و همان سال آزادی اسرا.

آن‌گاه، پیکرش را که چون باد سبک بود، بر دست‌هایمان تا درب اردوگاه حمل کردیم و دیدیم که چگونه
در به روی او باز شد و بر روی ما همچنان بسته.

سجده و شهادت

بعد از عملیات والفجر 8 ما را اسیر کردند. دوازده نفر بودیم که در یک زیرزمین کوچک زندانی شدیم. همراهان من که بسیجی و پاسدار بودند، زخم‌های عمیقی بر بدنشان وجود داشت. بعثی‌ها به جراحات آن‌ها هیچ توجهی نمی‌کردند و از شکنجه‌ی آن‌ها ابایی نداشتند. دست‌هایمان را با سیم تلفن طوری محکم بسته بودند که سیم در گوشت مچ دست‌ها فرو رفته بود. چهار روز گرسنه و تشنه به سر بردیم. نماز را در حالت اضطرار می‌خواندیم.
روز چهارم نزدیک ساعت 10 شب چند افسر عراقی درون زیرزمین آمدند. از اینکه تعادل نداشتند فهمیدیم که مست هستند. همان لحظه یک برادری در سجده بود.

آن‌ها با دیدن او به سویش حمله بردند. یکی از آنها با شقاوت و دیوانگی با هر دو پا بر سر آن برادر نمازگزار پرید و دیگران هم با مشت و لگد به جانش افتادند. آن مؤمنِ ساجد، بی‌هوش شد. افسران بعثی او را بالای پله‌ها بردند و به طرف پایین رهایش کردند. آن مؤمن خداپرست، آرام آرام به شهادت رسید.


********

سجده در ملکوت

هنوز صلیب سرخ ما را دیدار نکرده بود تا ثبت ناممان کند. بعثی‌ها هم دستشان در شکنجه دادن ما و ایجاد محدودیت‌های بیشتر، بازتر بود.
آن روزها نماز خواندن به شدت قدغن بود و اگر کسی را در حال نماز می‌دیدند او را به شدت مجازات می‌کردند.
در یکی از روزهای گرم تابستان، پیرمردی که در اتاق ما بود، سر به سجده گذاشته با خدای خود راز و نیاز می‌کرد. سرباز بعثی که پشت پنجره قدم می‌زد او را دید و به داخل اتاق آمد و وحشیانه فریاد زد: «صلاة ،صلاة». او مهلت نداد و به سوی پیرمرد یورش برد و با نوک پوتینش بر پهلوی پیرمرد می‌زد.

پیرمرد که موهایش سفید شده بود، بدون اینکه ناله کند یا از دیگران درخواست کمک نماید، همچنان در سجده با خدا مناجات می‌کرد.

نگهبان بعثی هم بر قوّت لگدهایش افزود. آن قدر زد که پیرمرد دیگر توان برخاستن نداشت و از پهلویش خون بر کف اتاق جاری شد.

آن بعثی نامرد هم تا خون دید، از ترس اینکه مبادا دیگران به سویش حمله ببرند با سرعت از اتاق بیرون رفت و در را قفل کرد.

همگی به سوی پیرمرد رفتیم. جسم نحیف او با ارتعاش غریبانه و اندوهبار، کم کم آرام شد. یکی از بچه‌ها با عصبانیت به سوی در دوید و فریادزنان درخواست کمک کرد؛ اما آن پیروان بنی‌امیه جوابی ندادند. یک نفر زیر پیراهنش را پاره کرد و دور شکم پیرمرد بست؛ اما ثمری نبخشید.

چشمان پیرمرد به نقطه‌ای در سقف خیره شد و ساعتی بعد، جان به جان آفرین تسلیم کرد و روحش به جمع نمازگزاران شهید و شهدای غریب پیوست.

شهادت آن پیرمرد مظلوم، روحیه‌ی ما را پایدار کرد و تزلزل را از دل‌هایمان زدود.


********

نسیم سحر

وقت سحر، همیشه صدای قرآن «محمدعلی جعفری» ما را از خواب بیدار می‌کرد. آن قدر آرام و دلنشین می‌خواند که همه با رغبت و اشتیاق برای نماز بیدار می‌شدند.

بعد از اعتصاب که ریختند روی سرمان و همه را کتک زدند، چوب‌هایی که به سر محمدعلی خورد او را از پا انداخت.
چقدر سخت بود نخستین سحری که صدای قرآن محمدعلی دیگر به گوشمان نرسید.


********
حسرت دیدار
... علت فوت مادرم را پرسیدم. گفتند: «یک سال قبل از آزادیم یک روز که سر سجاده نماز نشسته بود و نماز ظهر را می‌خواند، به خواهرم اشاره می‌کند تا عکس مرا برایش ببرد. او عکس را به دستش می‌دهد. مادرم عکس را می‌گیرد و می‌بوسد و گریه می‌کند، سپس حالش دگرگون می‌شود و قبل از اینکه نماز عصر را بخواند از دنیا می‌رود....

این گونه مادری که یک عمر برایم زحمت کشیده بود و سال‌ها چشم به در دوخته بود تا برگردم، هنگام مرگ آرزو به دل به خاک سپرده می‌ش